زندگی...؟
نگارش در تاريخ چهار شنبه 7 / 12 / 1391برچسب:رنگین پوست, توسط حوریا

 وقتی به دنیا میام، سیاهم

 
وقتی بزرگ میشم، سیاهم
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم
وقتی سردم میشه، سیاهم
وقتی می ترسم، سیاهم
وقتی مریض میشم، سیاهم
وقتی می میرم، هنوزم سیاهم
 
و تو، آدم سفید
وقتی به دنیا میای، صورتی ای
وقتی بزرگ میشی، سفیدی
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی
وقتی سردت میشه، آبی ای
وقتی می ترسی، زردی
وقتی مریض میشی، سبزی
و وقتی می میری، خاکستری ای
 
و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟
نگارش در تاريخ یک شنبه 4 / 12 / 1391برچسب:دوست میدارم, توسط حوریا

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که اب می شود دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که مهو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

برای پشت کردن به ارزوهای مهال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به خاطردود لاله های وحشی

به خاطر گونه ی زرین افتاب گردان

برای بفشیه بنفشه ها دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم

تو برای لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شیرین خا طره ها دوست می دارم

تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم

اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های اسمان دوست می دارم

تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام ...دوست می دارم

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام ...دوست می دارم

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه

تو را به خاطر دوست داشتن...دوست می دارم

 

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم...دوست می دارم

 

نگارش در تاريخ یک شنبه 4 / 12 / 1391برچسب:سهراب,رستم,گیرداد رستم سهراب را, توسط حوریا

 
 

چنین گفت رســتم به سهـــراب یل
که من آبـــرو دارم انــــــدر محـــل
مکن تیز و نازک ، دو ابـروی خود
دگر سیخ سیـخی مکن؛ مـوی خود
 
شدی در شب امتــــــحان گرمِ چت
بروگــمشو ای خــاک بر آن سـرت
اس ام اس فرستادنت بس نبــــــــود
که ایمـیل و چت هم به ما رو نمـود
 
رهـا کن تو این دختِ افراسیــــــاب
که مامش ترا می نمــــاید کبــــــاب
اگر سر به سر تن به کشتن دهیـــم
دریغـــا پسر، دستِ دشــمن دهیـــم
 
چوشوهر دراین مملکت کیمــیاست
زتورانیان زن گرفتـــــن خطـــاست
خودت را مکن ضــــایع از بهــراو
به دَرست بـــپرداز و دانش بجـــــو
 
دراین هشت ترم،ای یلِ با کـلاس
فقـط هشت واحد نمـودی تو پاس
توکزدرس ودانش، گریزان بـُدی
چرا رشــته ات را پزشـکی زدی
 
من ازگـــــــــور بابام، پول آورم
که هــرترم، شهـریه ات را دهـم
من از پهلــــــوانانِ پیــشم پـــسر
ندارم بجــز گرز و تیـــغ و ســپر
 
چو امروزیان،وضع من توپ نیست
بُوُد دخل من هفـده و خرج بیست
به قبـض موبایلت نگـه کرده ای
پــدر جــــد من را در آورده ای
 
مسافر برم،بنـده با رخش خویش
تو پول مرا می دهی پای دیـــش
مقصّر در این راه ، تهیمیــنه بود
که دور از من اینگونه لوست نمود
 
چنیـن گفت سهـراب، ایـــول پـدر
بُوَد گفـــته هایت چو شهـد وشکر
ولـی درس و مشق مرا بی خیـال
مزن بر دل و جان من ضــد حال
 
اگرگرمِ چت یا اس ام اس شویــم
ازآن به که یک وقت دپرس شــویم

نگارش در تاريخ شنبه 28 / 6 / 1391برچسب:نامه,نامه ای برای پسرم, توسط حوریا

پســـرم!
پسر ِخوبم
میدونم که تو هم یه روزی عاشق میشی. میای وایمیستی جلوی من و بابات و از دخترکی میگی که دوسش داری!
... این لحظه اصلا عجیب نیست و تو ناگزیری از عشق....! که تو حاصل عشقی

پســـرم...
مامانت برای تو حرف هایی داره
حرف هایی که به درد روزهای عاشقیت میخوره...
عزیزدلم!
یک وقتهایی زن ِ رابطه بی حوصله و اخموست. روزهایی میرسه که بهونه میگیره.

بدقلقی میکنه و حتی اسمتو صدا میکنه و تو به جای جانم همیشگی میگی: "بله!"

و اون میزنه زیر گریه....
زن ها موجودات عجیبی هستند پسرم...
موجوداتی که میتونی با محبتت آرومشون کنی و یا با بی توجهیت از پا درش بیاری... باید برای اینجور وقتها آماده باشی. بلد باشی. باید یاد بگیری

که نازش را بکشی...
عزیزم. پسر مغرور و دوست داشتنی من!!! ناز کشیدن شاید کار مسخره ای به نظر برسه اما باید یاد بگیری....

زن ها به طرز عجیبی محتاج لحظه هایی هستن که نازشون خریدار داره...
میدونی؟
این ویژگی زنه، گاهی غصه ها مجبورش میکنن به گریه...! خیلی پاپی‌ دلیل گریه ش نشو... همیشه نیازی نیست دنبال دلیل و چرا باشی تا بخوای راه حل نشونش بدی....


گاهی فقط باید بشنویش. بذاری توی بغلت گریه کنه و بعد فقط دستش را بگیری و ببریش بیرون پیاده روی و بهش بگی که چقدر براش ارزش قائلی!.

ازش تعریف کنی و باهاش حرف بزنی ...یاد بگیر که با مردونگیت غصه هاشو آب کن نه که از غصه آبش کنی......


اگر هم که پای فاصله درمیونه کافی هست نازش کنی .. بهش زنگ بزنی باهاش حرف بزنی... اگر بازم گریه کرد و آروم نشد دلسرد نشو . باز هم صداش کن!!! عاشقانه صداش کن، حتی اگه واقعا خسته ای!!!!


بهت قول میدم درست اون لحظه ای که داری فکر میکنی این صدا کردنا ... فایده ای نداره و نمیخواد حرف بزنه و میخواد تنها باشه. برمیگرده طرفت و توی آغوشت خودشو رها میکنه و...
زن ها هیچ وقت این لحظه ها که پاش وایسادی رو فراموش نمیکنن

و همه انرژی که براش گذاشتی رو بهت برمیگردونن...


پسرم!!!! این روزها که مینویسم هنوز دخترکی هستم پر از آرزو ،

دخترکی که روزی زن میشود. مادر میشود.
مادر تو

 

به نقل از خانوم تهمینه میلانی:

 

ته پیاز و رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. دریخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت ، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف ش ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در را زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه اصغر حس و حال صف نونوایی نداشتیم.می گفت نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد، هیچ وقت.

دستم چرب بود، اصغر در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای اصغر از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. هم رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. خانواده ی اصغر اینجوری نبود، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم اصغر نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا

مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم.. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید. . اصغر توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم برای

چی این قدر اصرار کردی؟ گفت خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت حالا مگه چی شده؟ گفتم چیزی نیست، اما … در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با

عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم .تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند .وقتی شام آماده شد پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی  کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با اصغر حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف

و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟ حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:» من آدم زمختی هستم». زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها .حالا دیگه چه اهمیتی داشت این سر دنیا وسط آشپزخانه ی خالی چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد آه بکشم. آه لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه.. میوه داشتیم یا نه …همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت. نون خوب خیلی مهمه . من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی تازه اهمیتش رومی فهمی. نون سنگک خشخاشی دو آتشه هم یکیشه.

 
 
نگارش در تاريخ دو شنبه 25 / 6 / 1391برچسب:زندگی,زندگی کن, توسط حوریا

شب ها زود بخواب. صبح ها زودتر بیدار شو. ..


نرمش کن. بدو. کم غذا بخور.


زیر بارون راه برو. گلوله برفی درست کن.


هر چند وقت یک بار نقاشی بکش.


در حمام آواز بخوان و کمی آب بازی کن.


سفید بپوش.

آب نبات چوبی لیس بزن.

بستنی قیفی بخور.

به کوچکتر ها سلام کن.

شعر بخون. نامه ی کوتاه بنویس.

زیر جمله های خوبی که تو کتاب ها هست خط بکش.

به دوست های قدیمیت تلفن بزن.

شنا کن.

هفت تا سنگ تو آب بنداز و هفت تا آرزو بکن.

خواب ببین.

چای بخور و برای دیگران چای دم کن.

جوراب های رنگی بپوش.

مادرت رو بغل کن. مادرت رو ببوس.

به پدرت احترام بذار و حرفاش رو گوش کن.

دنبال بازی کن. اگر نشد وسطی بازی کن.

به برگ درخت ها دقت کن. به بال پروانه ها دقت کن.

قاصدک ها رو بگیر و فوت کن. خواب ببین.

از خواب های بد بپر و آب بخور.

به باغ وحش برو. چرخ و فلک سوار شو. پشمک بخور.

کوه برو. هرجا خسته شدی یک کم دیگه هم ادامه بده.

خواب هات رو تعریف نکن. خواب هات رو بنویس

بخند. چشم هات رو روی هم بگذار.

شیرینی بخر.

با بچه ها توپ بازی کن.

برای خودت برنامه بریز.

قبل از خواب موهات رو شانه کن.

به سر خودت دستی بکش.

خودت رو دوست داشته باش. برای خودت دعا کن!

هرچند وقت یکبار قلبت را به فرشته ها نشان بده و از آنها بخواه قلبت را معاینه کنند.

که به اندازه ی کافی ذخیره شادمانی در قلبت داری یا نه!!

اگر ذخیره ی شادمانی هایت دارد تمام می شود ، پشت پنجره برو و به آسمان نگاه کن. آنقدر منتظر بمان و به آسمان نگاه کن تا بالاخره

خداوند به تو نگاه کند، آن وقت صدایش کن؛

او حتماً برمی گردد و به تو نگاه می کند و از تو میپرسد که چه می خواهی؟؟!

حرفتو صریح و ساده و رک بگو.

از او بخواه به تو نفس، پشمک، چرخ و فلک، قدم زدن، کوه، سنگ، دریا، شعر، درخت... تاب، بستنی، سجاده، اشک، حوض، شنا، راه،

توپ، دوچرخه، آلبالو، لبخند، دویدن و ... عشق... بدهد.

و

دیگران را فراموش نکن

نگارش در تاريخ یک شنبه 24 / 6 / 1391برچسب:مرغ سربریده, توسط حوریا
 
در اكتبر سال 1945 خانم أولسون همسر یک مزرعه دار اهل كلورادوسر مرغی را برا تهیه غذا برید.
پس از این کار مرغ از جا برخاست! و معلوم شد که برش سر ناقص صورت گرفته است البته از ظاهر سر فقط یک گوش باقیمانده بود ولی بخش های اصلی مغز و نخاع فعال و سالم مانده بودند.

1- تصویر مرغ موصوف در اکتبر

2- رقص مرغ سر بریده!

3- حرکات عادی یک مرغ خانگی

4- این حیوان با مراقبت های مخصوص 18 ماه زندگی کرد


5- جعبه تغذیه مخصوص

6- تغذیه

7- مرغ و صاحبش

8- استراحت روزانه



9-بخش جدا شده از سر
 
نگارش در تاريخ پنج شنبه 23 / 6 / 1391برچسب:زندگی, توسط حوریا

زندگی یک مشکل است با آن روبرو شو.

زندگی یک معادله است موازنه کن

زندگی یک معما است آن را حل کن.

زندگی یک تجربه است آن را مرور کن.

زندگی یک مبارزه است قبول کن.

زندگی یک کشتی است با آن دریا نوردی کن.

زندگی یک سوال است آن را جواب بده.

زندگی یک موفقیت است لذت ببر.

زندگی یک بازی است برنده و پیروز شو.

زندگی یک هدیه است آن را دریافت کن.

زندگی دعا است آن را مرتب بخوان.

زندگی یک دوربین است سعی کن با صورت خندان و شاد با آن روبرو بشی .

زندگی آغاز یک راه است بسوی افتخار و سربلندی، یا انحراف و سرافکندگی.

زندگی دشتی است که سبزه های آن نمایانگر زیبایی اند و دریایش نشان از عمر دارد بلندیهای آن شدائد زندگی است و سرانجام پاییزش فانی بودن این دنیا را به نمایش میگذارد.

زندگی پازلی از ترکیب همین ثانیه هاست.

زندگی نتیجه ای است که از حل معمای ثانیه ها حاصل می گردد.

زندگی تئاتری است در حد واقعیت و ما بازیگران واقعی این تئاتر هستیم.

زندگی ترکیبی از تنوع است، پس متنوع اش ساز.

زندگی برد و باخت نیست، بردن در عین باختن است.

و چه زیبا :
مفهوم زندگی در نهاد خودش نهفته است، زندگی شعله شمعی است در بزم وجود، که به نسیم مژه بر هم زدنی خاموش است ...

و در آخر:

زندگی
با همه ناملایمات اش دوست داشتنی است چون هدیه ای از جانب پروردگار است ...

 

نگارش در تاريخ چهار شنبه 20 / 6 / 1391برچسب:دلم گرم خداوندیست,شعر, توسط حوریا

 چه زیبا خالقی دارم
 دلم گرم است می دانم
 که فردا باز خورشیدی
 میان آسمان ، چون نور می آید
  



 شبی می خواندم .... با مهر
 سحر می راندم ..... با ناز


 چه بخشنده خدای عاشقی دارم
 که می خواند مرا ، با آنکه میداند

                                            گنه کارم


 اگر رخ بر بتابانم
 دوباره  می نشید بر سر راهم
 دلم را می رباید ، با طنین گرم و زیبایش
 که در قاموس پاک کبریایی ، قهر نازیباست


 چه زیبا عاشقی را دوست می دارم
 دلم گرم است می دانم ، که می داند
 بدونِ لطف او ، تنهای تنهایم
 اگر گم کرده ام من راه و رسم بندگی ،

                                                 اما
 

 دلم گرم است ، می دانم  
 خدای من ، خدایی خوب می داند
 و می داند که سائل را نباید دست خالی راند


 دلم گرم خداوندی ست
 که با دستان من ، گندم برای یاکریم خانه می ریزد
 و با دستان مادر کاسه آبی را، برای قمری تشنه


 دلم گرم خداوند کریمِ خالق نوریست
 که گر لایق بداند
 روشنی بخشد ، به کرم کوچکی با نور
 دلم گرم خداوند صبور و خالقِ صبریست
 که شب ها می نشیند در کنارم
 تا  که بیند می رسد آن شب

                                   که گویم عاشقش هستم؟
 

 

 خداوندا ، دعا برآنکه آزار مرا اندیشه می دارد ، نشانم ده

 خداوندا ، مسلمانی عطایش کن

 نخشکاند هزاران شاخه زیبای مریم را

 نبندد پای زیبای پرستو را

 نسوزاند پر پروانه های عاشق گل را

 نچیند بال مینا را
 

===

 دعایش می کنم آن  عهد بشکسته

 دعایش می کنم عاشق شود بر یاکریم و هدهد و مینا

 دعایش می کنم

 آن سان دعایی  

 چون مرا با لعنت و نفرین قراری نیست


 

 

 

 تو آیا هیچ می دانی خدایم کیست ؟


 چنان با من به گرمی او سخن گوید
 که گویی جز من او را بنده ای ، در این زمین و آسمانها نیست

 


 

 هزاران شرم باد بر من
 چنان با او به سردی راز می گویم
 که گویی من جز او  و بی گمان

                                 یکصد  خدا دارم


 

چنان با مهر می بخشد
                          که گاهی آرزوی صد گناه و توبه من دارم

 

******

 

 الا ای آنکه خواب از چشمها بردی
 تو را آرامش شب ها گوارایت
 نهال خنده مهمان لبانت


 تو  ای  با مذهب عشاق بیگانه
 برایت عاشقی را  آرزو دارم

 


 الا ای آنکه گریاندی مرا تا صبح
 برای تو ،  هزار و یک شب آرام و پر لبخند ر ا

 من آرزو دارم


 تو را ای آرزویت ،  قفل بر لب ها

 برای تو ، کلید فهم معنای تفاهم 

                                        آرزو دارم


 

  تو ای با عشق بیگانه
  اگر روزی بخوانی رمز بال شاپرک ها را
  تو می فهمی ، که مرگ مهربانی ،

                                         آخر دنیاست


 اگر حزن نوای بلبلی را در قفس احساس میکردی
 دگر   آواز شاد بلبلان را در قفس،  باور نمی کردی

 


 اگر ناز نگاه   آهوان دشت می دیدی
 تفنگت را شکسته ، مهربانی پیشه می کردی


 چه لذت صید مرغان رها در پهنه آبی؟
 اگر معنای آزادی ، به یاد آری

 


 نم چشمان آن آزرده دل را گر تو می دیدی
 نمازت را ادای تازه میکردی

 

 
 نمی دانم دگر باید چه می گفتم
 به در گفتم،  تمام آنچه در دل بود
    بدان امید
                      شاید بشنود دیوار

نگارش در تاريخ پنج شنبه 29 / 4 / 1391برچسب:مردم یعنی چه؟,,,,مردم,مردم یعنی چه, توسط حوریا

مَردم به موجودی گفته میشه که از بدو تولد همراهیت میکنه و تا روز مرگت مجبوری که برای اون زندگی کنی.
برای مَردم خیلی مهمه که تو ...
چی میپوشی؟
کجا میری؟
چند سالته؟
بابات چیکارس؟
ناهار چی خوردی؟
چند روز یه بار حموم میری؟
چرا حالت خوب نیست؟
چرا میخندی؟
چرا ساکتی؟
چرا نیستی؟
چرا اومدی؟
چرا اینطوری نوشتی؟ عاشق شدی؟
چرا اونطوری نوشتی؟ فارغ شدی؟
چرا چشات قرمزه؟ حشیش کشیدی؟
چرا لاغر شدی؟ شکست عاطفی خوردی؟
چرا چاق شدی؟ زندگی بهت ساخته؟
و چراهای بسیاری که تا جوابش رو بدست نیاره دست از سرت ور نمیداره

مَردم ذاتا قاضی به دنیا میاد.
بدون ِ اینکه خودت خبر داشته باشی، جلسه دادگاه برات تشکیل میده،
روت قضاوت میکنه،
حکم برات صادر میکنه و در نهایت محکوم میشی.
مَردم قابلیت اینو داره که همه جا باشه، هرجا بری میتونی ببینیش، حتی تو خواب.
اما مَردم همیشه از یه چیزی میترسه،
از اینکه تو بهش بی توجهی کنی، محلش نذاری، حرفاش رو نشنوی و کاراش رو نبینی.
پس دستت رو بذار رو گوشت، چشمات رو ببند و بی توجه بهش از کنارش عبور کن و مشغول کار خودت شو

 

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد